داستان کوتاه
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ

 

بابا را بوسیدم ته ریش مشکی وسپیدش لپم را قرمز کرد.... قول داد دفعه دیگر کوتاهش کند تا مرا نیازارد...مادر را در اغوش گرفت...پیشانی اش را بوسیدو گفت..منزل خانم ارادتمندیم!!!

وقتی میخواستیم با مادر ساکش را جمع کنیم گوشه  ای را خالی گزاشتم برای سوغاتی هایم....دلم باربی می خواست....و..وسایل خاله بازی...قابلمه و قاشقک..به قول داداش کوچکم قاشق بیبی تازه یک پتو هم برای عروسک کوچکی که خانم اقا ..مادربزرگم را میگویم ..برایم با بافتنی دوخته بود....

پدر دستش را روی شکم مادر می گذاشت ومی گفت لازم نیست عروسک بازی کنم می بایست خواهر کوچولو را نگه دارم تا به قول بابا:مامان منزل.... به سوزن وپارچه و خیاطی هایش برسد....

امروز روزچهلمی است که منتظر بابا هستم....می دانی خانه مان پر از پارچه های مشکی است....همش بوی هل وحلوا می اید...راستی خواهر کوچوکم هم دیگر نیست....لباس مامان همش قرمز می شود..میگویند خواهرم افتاده...من که نمیدانم یعنی چی..بقییه میگویند...می شود برایم توضیح بدهی کجا افتاده..می شود...؟

این چند روز همش خرما میخورم....یعنی چیزی در خانه نیست تا بخورم....اگر هم باشد..به مامان نمی گویم..اخر این روزها همش بی حوصله است وگریه می کند....می ترسم اون هم مثل خواهرم بیفتد...!!!

دیرز عمو فرید دستش را لای موهای گلوله گلوله شده ام کشید و گفت..برادر زاده ام یتیم شد.....و من باز هم نمیدانستم یتیم یعنی چه....حقم است دیگر....هی معلم پارسی مان گفت بچه جان به جای بازیگوشی درس بخوان ومن نخواندم....حالا هم معنی هیچ کدام از کلمه هارا نمی دانم....

ها..ها....یک چیز دیگر یادم امد...داربست چیست....؟؟؟اگر یکی از روی داربست بیفتد...مثل خواهرم که افتاده می میرد..؟!بابا از روی داربست افتاده است..فکر کنم....

دلم برای بابا فرهان تنگ شده است....بیاید...اشکال  ندارد کف دستش زبر است یا ته ریش هایش صورتم را می خراشند...حتی اشکال ندارد که با عرقگیر بیرون برود...من که نمی دانم عیبش چیست..ولی مادر همیشه وهروقت که بابا با عرقگیر وزیر شلوار بیرون می رود..دوایش می کند و می گوید تو ابرویمان را میبری....بابا...مامان دروغ می گفت....حتی اگر برهنه هم بیرون بروی ابرویمان را نمی بری....قهر نکن..فقط بیا....

عمه فهیمه امروز می گفت سال ات است...سال دیگر چه صیقه ای بود..؟!اول شخص مفرد اخر شناسه ندارد....این مطلب درسی را امروز اموختیم...

بابا امروز داداش کوچیکه ربان سیاه وبی ریخت کنار عکست را برداشت....به جایش یک تکه کاغذ کادویی که تویش برایمان مداد هدیه خریده بودی گذاشت.....اخر هر دقعه که مامان....و من.....و داداش کوچیکه از کنار کست رد می شدیم.....با دیدن ان رمان پر از احساسات بد بد می شدیم....عمو فرهاد راه وبی راه..وقت وبی وقت.....پاشنه در خانه را از جا می کند....مامان میگوید..من زن دوم نمی شوم....فکر کنم دیگر می دانم زن دوم چیست....بابا...مگر مامان زن تو نیست..؟!

دیشب که از خواب بلند شدم..دیدم مامان با عکست حرف می زد...ی گفت..اگر زن صاحبخانه شوم دیگر بی خانمان نمی شویم....اگر زن سوپری شوم نیازی به تصفیه حساب چند صد تومنیی که به خاطرش هر روز بقال محل در خانمان ابرو ریزی میکند نیست....اگر زن چهارم اصغر قصاب شوم بچه ها سو تغذیه نمیگیرند....که من باز هم معنی سو تغذیه را نمیدانستم...ولی هر چی که هست میدانم از ساتور اصغر غصاب ترس دارم....

دیروز خانم اقا به مامان میگفت بیوه شده....حالا که بیوه شده...حتما باید برود زن همه ی مردان محل شود..؟!

اصلا ان ها بروند زن دیگری بگیرند تا برایشان غذا درست کند ...و لباس اتو بزند...و خانه شان را مرتب کند....

بابا...یک چیز می گویم....من  با شنیدنش خیلی گریه کردم...اما تو گریه نکنی هاااا....مامان من و داداش کوچیکه را گذاشت....و رفتــ.......

امروز زن عمو همش صورتش را چنگ می گرفت...وبه مادر می گفت..خونه خراب کن....یعنی مامان کلنگ دستش گرفته بود تا خانه شان را خراب کند..؟!

من که چیزی ندیدم.....

الان...لب حوض خانه خانم اقا نشستیم ....من و سپند...همان داداش کوچیکه.....دارد موهای مرا می بافد....

بابا....مامان...خیلی تنها شده ایم....برگردید قول میدهیم دیگر هیچ چیز ازتان نخواهیم هیچ چیز....

نه من باربی و وسایل خاله بازی والنگو و هندوانه و بستنی...و....دفتر نقاشی....میخواهم

نه سپند ماشین وکتانی وسی دی کارتن ....

فقط بیایید.....

 

 


نظرات شما عزیزان:

mahdi
ساعت15:42---28 مهر 1393
درود.
راسش من ی چن روزی نبودم لذا نظرات وبم یکم زیاد شده واس همی نشد ک واس پستات نظر بذارم ایشالله جبران میکنم راسی اپم ها ی سر بزن خالی از لطف نی
فدات


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





یک شنبه 2 شهريور 1393برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : مهسا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 28
بازدید کل : 21639
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1